آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

❀ღآویناღ❀

شهر بازی ستاره ها

دیروز ظهر مهمون داشتیم یکی از مهمونا علیرضا کوچولو بود وقتی بعدازظهر خداحافظی کردند و رفتند دخملم گریه میکرد و میگفت بریم دردر، ما هم بردیمش شهر بازی ستاره ها. ساعت 9 برگشتیم دخملم از خستگی تو راه خوابید تا امروز ساعت 9 صبح بیدار نشد حتی شام هم نخورده بود مطمئن بودم که گرسنه ست ولی خواب رو به خوردن ترجیح داد.     ...
17 دی 1391

من عاشق ماست و خیارم

مامانی! من عاشق ماست و خیارم، البته اگه بذاری خودم تنهایی بخورم هم دوست دارم با دست بخورم هم با قاشق، اگرچه همیشه قاشقو برعکس میگیرم ...
10 دی 1391

خانه بازی بوستان

امروز اوینا رو بردیم خانه بازی، دخملم با کلی ذوق و شوق از این اسباب بازی به سراغ اون اسباب بازی میرفت البته با همه اونها نمیتونست بازی کنه ولی از استخر توپ و ماشین ریلی خوشش اومده بود نتونستم ازش عکس بگیرم چون اون با بابایی رفت و منم رفتم سراغ مغازه های پاساژ. فقط چند تا عکس از طبقه بالا گرفتم. اینقدر به اوینا خوش گذشته بود که زمان خارج شدن اشاره میکرد برگردیم الهی مامانی فداتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت ...
8 دی 1391

یلدا

امسال شب یلدا رفتیم خونه علیرضا کوچولو. خونشون خیلی دور بود و دو ساعتی تو راه بودیم. وقتی رسیدیم مثل اینکه آوینا رو از بند آزاد کرده باشن نمیدونست کدوم طرف بدوه، از کجا شروع کنه، طفلکی علیرضا از ترس آوینا از بغل باباش تکون نمیخورد، تا آوینا بهش نزدیک میشد میزد زیر گریه. مامان بزرگ و بابابزرگ علیرضا هم بودند و از کارهای آوینا دهانشون باز مونده بود. واسه شام دخملمو بردم اتاق علیرضا و بدور از همه وقتی آرامش پیدا کرد از سوپ جو خیلی خوشمزه خاله الهام دو کاسه خورد بعد هم خودم. شام اسنک و جوجه کبابی و سوپ جو و سالاد بود. بعد از شام مطابق شبهای یلدا آجیل و انواع میوه و انار دون شده و ... خوردیم و اینطوری یلدا تموم شد تا سال بعد. ...
4 دی 1391
1